×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ما چه می خواهیم

دنبال چه هستیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

× درباره همه چی
×

آدرس وبلاگ من

royaman.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/roya e man

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

رمان آب تر از عشق 2

مان آبی تر از عشق 2

آرین نگاهی به جمع انداخت دادو پس از چند لحظه گفت:اونهاش مشغول صحبت با برادرتون پوریا است
تشکر کوتاهی از او کردم و به سمت آنها رفتم پوریا با دیدن من گفت:دیدم تو مشغول صحبت با آرین هستی من هم اومدم تا به آرزو خانم خیر مقدم بگم
-اشکالی نداره
و به طرف آرزو رفتم و پس از روبوسی با او گفتم:خیلی تغیر کردین ..
او خنده ای کرد و گفت:هر کی منو میبینه هنمینو میگه الان داشتم برای برادرتون توضیح میدادم که اونجا خیلی به هم سخت میگذشت به خاطر همین لاغر شدم
پوریا گفت:نه,تغیراتتون باعث زیبایی بیشترتون شده اند
با بهت به پوریا نگاه کردم سابقه نداشت او اینگونه با دختری برخورد و تعریف و تمجید کند
آرزو گونه هایش گل انداخت و گفت:نظر لطف شماست
پوریا هم با لبخند به آرزو خیره مانده بود ...صحیح ندیدم بیشتر از این مزاحمشان شوم و با گفتن من دارم میرم دنبال پریناز از آنها جدا شدم
سرگردان دنبال پدر بودم که به حامد و پریناز بر خوردم پریناز با دیدن من گفت:پس مامان راست میگفت!!
به حامد سلامی دادم و رو به پریناز گفتم:چی و راست میگفت؟
-همین که شما بالاخره افتخار حضور دادین دیگه
-بله,من افتخار نمیدم در هر مهمانی شرکت کنم امشب رو هم فقط به خاطر عمو جان و پسر گلشان حامد شرکت کردم.
پریناز طبق عادت چشم غره ای رفت و گفت:خوبه شوهر کردم و از دست تو یکی خلاص شدم
حامد بلند خندید و گفت:تو خلاص شدی خانم ولی من به دام افتادم.
پریناز سریع گفت:منظورت چیه؟
حامد هم با لحن شوخی جواب داد:با دلبریات منو تو دام گرفتار کردی
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و شروع به خندیدن کردم پرینار به حالت قهر از ما دورشد و حامد با گفتن:عجب گیری افتادم از من دور شد
گوشه ای از سالن که خلوت بود نشستم پدرم درست روبرویم قرار داشت و مشغول صحبت با جوانی زیبا بود..هر چقدر به مغزم فشار آوردم نتوانستم آن پسر چشم آبی را بشناسم ..هر دختری که از کنار آنان رد میشد با حسرت و تحسین نگاهشان میکرد...بالاخره چشم از آنان برداشتم و در جمع به دنبال آریا گشتم ولی گویی اصلا وجود نداشت برایم سوال شده بود که آیا او هم برگشته یا نه؟..
درگیر افکارم بودم که با صدای پدرم به خود آمدم او و آن پسر درست در کنارم استاده بودند..به پسر خیره شدم چهره اش برایم آشنا بود ولی چرا نمی توانستم به طور کاملا او را به یاد آورم پدرم گفت:نشناختیشون نه؟
متوجه شدم مدتی است که به چهره ی پسر خیره ماند ه ام سریع خود را جو و جور کردم و گفتم :متاسفانه نه..
پسر لبخندی زد و گفت:جدا؟
صدایش برایم بی نهایت آشنا بود کلافه شده بودم رو به پدر کردم و گفتم:معرفی نمیکنید پدر جان؟
پدرم که متوجه سردرگمی من شده بود گفت:من دیدمش نشناختم ولی ایشون آقا آریا هستند...
عمو پدرم را صدا زد و او ناچارا از ما جدا شد.با تعجب به آریا نگاه کردم ...زیبایش تحسین برانگیز یود رنگ موهایش و ابروهایش بلوطی روشن بود و با چشمهای آبیش تضاد خیلی زیبایی را ایجاد کرده بود وبا اندام ورزیده اش دیگر جایی برای انتقاد باقی نمیماند..ولی من هنوز باور نداشتم پسری که رویروی من ایستاده آریا پورجم باشد...آریا پورجمی که من دو سال پیش دیده بودمش رنگ چشمها و موهایش سیاه بود...
او خنده ای کرد وگفت:پسندیدی؟
خیلی کم پیش می آمد که من خجالت بکشم ولی اینبار از حرف او قرمز شدم و گر گرفتم دو دقیقه ای بود که در سکوت به او زل زده بودم..او که متوجه ی حالت من شد قاه قاه خندید و گفت:خجالتم بلدی پس...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راستش باور نمیکنم شما آقای آریا پور جم باشید من آریا را دیده بودم و مطمئنم شباهت زیادی به شما نداشت..
چند لحظه ای نگاهم کرد ولی بعد چنان خندید که توجه اطرافیانمان هم به ما جمع شد او در حالی که سعی میکرد خنده اش را فرو بخورد با سکسه ای که از خنده اش به جا مانده بود گفت:چنان از فعل گذشته برای من استفاده کردید که یک لحضه خودم هم به هویتم شک بردم طوری صحبت میکنید که انگار من آریا پور جمی را که شما توصیف میکنید را به قتل رساندم و خودم را به جای او زدم
-خب به من حق بدهید چهره شما اصلا ...
نگذاشت ادامه بدهم و گفت:من در اون زمان به موهایم رنگ گذاشته بودم و لنز در چشمهایم داشتم حالا هم رنگ از بین رفته و هم اینکه من لنز را در آوردم
-چرا؟
-به خاطر بعضی مسائل
-چه مسائلی؟
با لبخند گفت:مسائل خانوادگی و شخصی و کاملا محرمانه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چه مسئله ای بوده که شما به خاطرش آنقدر خودتان را تغییر داد بودید؟
در حالی که سعی میکرد خنده اش را فرو بخورد گفت:فکر کنم باید به حاضر جوابی و غرور و روی زیادتان فضولی را هم اضافه کنم.
با اخم جواب دادم:این فضولی نیست کنجکاوی است
-بله ,همه ی فضولها اسم فضولیشان را کنجکاوی میگذارند.
با غیظ گفتم:باید نقشه هایی که دو سال پیش برایتان میکشیدم را اجرا کنم تا انقدر به من بی احترامی نکنید.
با نگاهی پرشگر گفت:متوجه منظورتان نشدم.
همانطور با اخم جواب دادم: دو سال پیش شما روز تولد را برایم تبدیل به کابوس کردید تا ده روز بعد از تولدم نقشه میکشیدم که وقتی شما را دیدم چه بلایی به سرتان بیاورم...حتی شبها هم خواب شما را میدیدم که التماسم میکردید ببخشمتان
او رنگ پوست سبزه اش از شدت خنده به قرمز تبدیل شده بود مشخص بود به زور خود را کنترل کرده که نخندد ..بریده بریده پرسید:انوقت....شما...چ..چه نقشه..هایی برام ...میکشیدید؟
بدون توجه به او که هر لحضه ممکن بود از شدت خنده منفجر شود پاسخ دادم:نقشه میکشیدم که اگر دفعه ی بعد شما را دیدم سنگ به طرفت بندازم ...یا اینکه یک سوسک سیاه بزرگ پیدا کنم و به طور پنهانی در بلوزتان بندازمش...گاهی وقتها هم فکر میکردم تا شما را دیدم بپرم رویت و موهای خوشحالتت را از جا بکنم گر چه هیچکدام به اندازه کافی من را شاد نمیکرد ولی خب....
باصدای خنده او کل جمع ساکت شدند او بی توجه به دیگران همچنان به خندیدنش ادامه میداد آنقدر خندید که اشک از چشمهایش روان شد و دیگران هم از خنده ی او به خنده افتادند یک لحضه به خود آمدم و دیدم کل مهمانان کوچک و بزرگ بی دلیل میخندند و فقط من بودم که خاموش آنها را نگاه میکردم ....بالاخره پس از دو سه دقیقه جمع حالت عادی به خودش گرفت و هر کس مشغول کاری که انجام میداد شد ولی آریا آنقدر خندیده بود که نای صحبت کردن نداشت...با اشاره ای که به پارچ آب که روی میز کرد سریع یک لیوان آب ریختم و به دستش دادم...چند دقیقه ای به سکوت گذشت ولی بالاخره آریا شروع به صحبت کرد
-امیدوارم ناراحت نشده باشی باور کن انقدر با نمک تعریف میکردی و آنقدر غرق در حرفهایت بودی حتی متوجه نمیشدی ادای کارهایی را که با من میخواستی انجام دهی را در می آوردی ولی از آنها گذشته نقشه هایی که برایم میکشیدی خیلی بچه گانه بود و من دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم .
آهی کشیدم و گفتم:دو سال پیش طرز تفکر من اینگونه بوده ولی حالا که خودم هم به کارهایم فکر میکنم به خنده میفتم چه برسد به شما که..
حرفم را برید و گفت:حالا من را بخشیدی یا نه؟چون اگر نبخشیده باشی امشب از ترس اینکه چه بلاهایی ممکن است سرم بیاوری خوابم نمیبرد.
-نه راحت بخواب چون دیگه کینه ای به دل ندارم
-چطور شد منو به این راحتی بخشیدی با شناختی که از تو پیدا کردم این بخشیدنت زیاد طبیعی نیست
نیم نگاهی به او انداختم که به من نگاه میکرد و منتظر پاسخم بود
-از کجا انقدر روی من شناخت پیدا کردی کینه ی شتری ندارم که..
-از همان دیدار اول تو باغ...از همون برخورد اولت با مادرم..
حرفش را قطع کردم و گفتم:تا اونجایی که من به یاد دارم اونموقع تو جمع حضور نداشتی!!
چرا میخواستم وارد اتاق بشم که صحبتهای بین تو مادرم را شنیدم اون موقع کارد میزدی خونم در نمی آمد...مادرم واقعا یک فرشته است طاقت ندارم کوچکترین بی احترامی رو بهش ببینم ..بعدش هم که به آرزو بی محلی کردی..دوست داشتم خفه ات کنم ...حالا بهتره گذشته را فراموش کنیم من میزارم به حساب بچگیت
بی آنکه به او نگاه کنم با پوزخند گفتم:بچگیم..میزاری به حساب بچگیم وای چه بخشنده...
با صدای پیمان حرفم را قطع کردم..
-پریا با کی حرف میرنی؟
به صندلی که آریا روی آن نشسته بود و حالا خالی بود اشاره کرد و گفتم:با کسی که روی این صندلی نشسته بود..
-من که اومدم کسی نبود و داشتی و اسه خودت حرف میزدی..
سرم را خاراندم و گفتم:یعنی کی رفته که من متوجه نشده ام..
پیمان شانه ای بالا انداخت و گفت:من که متوجه حرفهات نمیشم...راستش اومدم بپرسم چی آریا گفتی که اونطور میخندید
بی اعتنا گفتم:داشتم درباره چهره اش نظر میدادم که خندش گرفت
-جالبه..همه امشب از چهره ی آریا صحبت میکنند قبول دارم که خیلی تغیر کرده..به هر حال بیا بریم پیش ما.
و بلند شد به من اشاره کرد که دنبالش بروم از جایم تکان نخوردم و گفتم:تو و سحر واقعا حوصله ی منو سر میبرید ترجیح میدم همینجا تنها بشینم
پیمان برگشت نگاهی خشمگین به من انداخت و گفت:تنهات بذارم تا دوباره یه عوضی مثل حسام پیدا بشه ..
عصبی گفتم:من بلدم از پس خودم بربیام
پیمان جلوتر آمد و گفت:اینجا تنهات نمیذارم بلند شو با هم بریم همین حالا.
و سرسختانه کنارم ایستادپیمان نذار اینجا آبروریزی بشه میدونی که میتونم شر به پا کنم تنهام بزار...هر دو عصبی به هم زل زده بودیم که آریا آمد
-مشکلی پیش اومده پیمان؟
پیمان نگاهش را بین من و آریا چرخاند و در نهایت گفت:نه مشکلی نیست و بی معطلی از ما دور شد
آریا نگاهی پرشگر به من انداخت با همون لحن عصبی گفتم:طی همین دو باری که شما رو دیدم با برادرام مشکل پیدا کردم قدمت بیش از اندازه نحسه.
و سریع از او دور شدم تا آخر مهمونی دیگر او را ندیدم و پیوسته کنار پدرم بودم الان خیلی خسته ام نمیدونم بفهمم چرا انقدر چهره آریا تغییر کرده خیلی دوست دارم علتشو بفهمم که حتما هم میفهم به هر چی که کنجکاو بشم تا کنجکاویم ارضا نشه کوتاه نمیام به قول آریا شاید هم فضولی باشه ولی اصلا مهم نیست دیگران اسمشو چی بذارن من باید از این ماجرا سر در بیاورم.
فصل پنجم
همیشه فکر میکردم بین فامیل و آشنایان پوریای ما از همه سرتره ولی با اومدن آریا .... انقدر درباری علت تغییر قیافه اش تو خونه حرف زدم که همه به من شک کردن ...مامان میگفت:جای تعجب نداره اگه به آریا علاقه مند شده باشی از مهمونی عموت به این ور تمام دخترها افتادن به تکاپو تا نظر آریا به جوری به خودشون جلب کنند.
منم دوست داشتم نظرشو جلب کنم ولی نه برای ازدواج بلکه یه جوری سر از رازش در بیارم...ولی اگه بخوام با خودم روراست باشم ...زیبایی آریا یه حس غریبی رو ته دل به وجود آورده...نمیدونم چیه...
دوست دارم فقط من به چشمش بیام ...همین..آره یه جوری دوستدارم بهش ثابت کنم که اگر اون جذابترین پسره خب منم جذابترین دخترم..ولی وقتی یادم می افته که اون منو همیشه با چه تیپ و سر و ضعی دیده از خودم نا امید میشم...یعنی دیشب حس کردم که من هیچ شانسی ندارم....و هنوزم تو شوک حرفهاش موندم وانقدر ذهنم درگیر حرفهاشه که کلا کنجکاویمو درباره ی چهره اش فراموش کردم
درست یک ماه موقعی که آریا را دیده بودم میگذشت که عمو بهرام بازم مهمونی گرفت اینبار مهمونی به خاطر هادی بود ..یعنی جشن نامزدی هادی بود مدتی بود که پسر عموم به یکی از دخترهای دانشگاهشون دلبسته بود و حالا به طور رسمی نامزد میشدند...
خیلی دوستداشتم تغییر قیافه بدم دوست داشتم منم مثل بقیه همسن و سالانم پیراهنهای زیبا بپوشم و آرایش کنم,موهامو درست کنم...ولی نمیشد منی که همیشه یکنواخت بودم باکوچکترین تغییر ممکن بود پشت سرم هزاران حرف درست بشه ...در ضمن از خانواده ام خیلی خجالت میکشیدم از بابا و برادرام برام مثل مرگ می مونه...
خلاصه اینکه بازم مثل همیشه لباس پوشیدم و خانوادگی روانه خانه ی عمو شدیم...طبق معمول آخرین خانواده بودیم
تو سالن افتضاح شلوغ بود ...همه مشغول رقص و پایکوبی بودند همراه مادرم به کنار هادی و همسرش (که به نظر من زیبایی خاصی نداشت)رفتیم و بهشون تبریک گفتیم..به سختی جا واسه نشستن پیدا کردیم...مادرم سریع چند آشنا پیدا کرد و مشغول حرف زدن با اونها شد...ومن هم تو جمعیت چشم میچرخوندم تا آریا را پیدا کنم...سریع پیداش کردم با پوریا و آرزو و دختری که نمیشناختم سر یه میز نشسته بودند ...من هم به هوای پوریا بلندشدم و به میز اونها پیوستم
آرزو-سلام پریا جون ,حالت چطوره؟
-ممنون مرسی.
بعد رو به پوریا گفتم:دادش منم اینجا بشینم.
آرزو به جای پوریا جواب داد:پرسیدن نداره که بشین عزیزم.
از لحن صمیمی آرزو تعجب کرده بودم ولی با لبخند تشکری کردم و نشستم.درست روبروی آریا قرار گرفته بودم ولی اون انگار که اصلا من و جود ندارم غرق با صحبت دختری زیبا بود ...اصلا متوجه ی حضور من نشد پوریا و آرزو هم که خیلی آهسته با هم حرف میزدند هنوزم در تعجبم چطور با اونهمه سر و صدا حرفهای همدیگه را متوجه میشدند...انگاری اضافه بودم حس بدی داشتم حالا حتی روم نمیشد حرف بزنم...به آریا زل زده بودم هر چی بیشتر نگاش میکردم بیشتر متوجه میشدم که اونطورهام که فکر میکردم زیبا نیست فقط رنگ چشماش بود که خیلی تو چشم میومد...
آریا که انگار متوجه سنگینی نگاهی رو خودش شده بود از اون دختر چشم برداشت و نگاه منو غافلگیر کرد...با تعجب یک لنگه ابروش داد بالا و گفت:کی اومدین که متوجه تون نشدم...
دختره هم نگاهشو برگردوند رو به من و با تعجب از فرق سرم تا نوک پامو ورانداز کرد مطمئن بودم الان تو دلش کلی مسخره م میکنه ولی مهم نبود...آریا باز هم به حرف آمد و گفت:نترسیدید نحسی من دامنگیرتون بشه؟
خنده ام گرفت پس حرف من خیلی بهش بر خورده ...لبخند منو که دید عصبی شد و گفت : کجای حرف من خنده داشت؟
دختری که هنوز نمیشناختمش رو به آریا گفت:انقدر خودتو اذیت نکن عزیزم میخواهی بریم وسط یه کم برقصیم تا حالت جا بیاد ؟
احساس تحقیر کردم و بی اراده بلند شدم که درست همزمان با من آریا هم بلند شد...حالا آرزو و پوریا هم ساکت شده بودند و به ما نگاه میکردند رویم را از آریا بر گرفتم و بدون هیچ صحبتی از میز دور شدم...یه چیزی درونم خرد شد ...غرورم بود یا چیز دیگه نمیدونم ولی به خودم دلداری میدم ...وهزارتا فحش و ناسزا هم بار آریا کردم
همچین و سط سالن با دختره میرقصید که انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش قصد جنگ با منو داشت...مادرم وقتی دید برگشتم پیشش با نگرانی گفت:بازم دعوات شد؟
چقدر تیز بود...شایدم از قیافه ام مشخص بود ولی در هرحال لبخندی زورکی زدم و خیال مادرم رو راحت کردم ولی وقتی میدیدم دخترها چه عشوه ای برای آریا میان حرصم میگرفت اونجا بود که واسه اولین بار حس زنانه ام بر روی خصوصیات مردانه ام تاثیر گذاشت بی معطلی بلند شدم رفتم طرف ارکستر و ازش خواستم یه آهنگ تکنو بذاره...
چند دقیقه ای نگذشته بود که من با تمام حرکاتی که بلد بودم تکنو رقصیدم میدونستم هیچ کس تو این رقص نمیتونه جلوی من قد علم کنه...وقتی آهنگ تمام شد صدای سوت و فریاد و تشویق دیگران از هر طرف بلند شده بود...با خوشحالی از میان جمعیت گذشتم و سریع خودم را به حیاط رسوندم از شدت گرما نمیتونستم درست نفس بکشم وقتی هوای تازه به صورتم خورد حالم بهتر شد..
همونجا روی نرده های بالکن نشستم دیگه حوصله نداشتم برم داخل ..چشمامو بسته بودم و به سر صداهایی که از داخل ساختمان میومد گوش میکردم چند دقیقه ای به همین منوال گذشت..وقتی چشمامو باز کردم از ترس جیغی کشیدم...آریا با صدای شنیدن جیغ من سریع جلو آمدو صدا کرد:کسی اونجاست؟
چون من تو تاریکی بودم اون هیچ دیدی نداشت و لی نورهای داخل ساختمان درست روی آریا افتاده بودند که من میتونستم ببینمش...بازم صدا کرد:خانم اتفاقی افتاده و جلوتر آمد ..
-منم و صحیح و سالمم
-پریا؟
-بله
دیگر جلوتر نیامد و همانجا ایستاد
-چرا جیغ کشیدی؟
چشمامو بسته بودم ولی وقتی باز کردم ناگهانی شما رو دیدم که واسه چند صدم ثانیه ترسیدم
-که اینطور...قصد نداری از تاریکی بیایی بیرون؟
-نه نور چشمامو اذیت میکنه
نفس عمیقی کشید و گفت:هر طور که راحتی
-آریا خان چی شد که اومدید بالکن و با طعنه افزودم:داخل مگه خوش نمیگذشت؟
بی توجه به طعنه سخنان من گفت:با بهار حرفم شد
-بهار؟
-همون دختری که سر میز باهاش نشسته بودم
-آهان...چرا حرفتون شد؟
چند لحضه ای سکوت کرد ولی در آخر با لحنی که مشخص بود خنده در آن موج میزند گفت: دختر ...تو که باز فضولی کردی!!
-کنجکاوی ..فکر کنم دفعه ی قبل بهتون گفتم به این میگن کنجکاوی
-حالا هر چی..چرا دوست داری بفهمی که من به چه علت با بهار حرفم شده؟
-راستش....خب..نمیدونم ولی خیلی دوست دارم دلیلشو بدونم
-همانطور که دوست داشتی دلیل تغییر چهره ام رو بفهمی؟
-دقیقا
بی مقدمه گفت:من میخوام سه تا زن بگیرم..
بی اراده از تاریکی بیرون آمدم و به صورتش نگاه مردم میخواستم ببینم آیا قصد داره منو دست بندازه..ولی اون به روبرو خیره شده بود و حتی به حضور من در کنارش عکس العملی نشان نداد
بی توجه به نگاه ناباورانه ی من ادامه داد:از زندگی یکنواخت بدم میاد ..از اینکه به دختری علاقه مند بشم بعدش با هم ازدواج کنیم بریم زیر یک سقف...تا پنچ سال اول از روی علاقه با هم زندگی کنیم و از اون به بعد از روی عادت...اینا منو کسل میکنه میخوام یک زندگی معمولی نداشته باشم...میخوام هر کدام از همسرانم ویژگی خاص داشته باشند...یکی زیبا باشه...یکی زیرک و کاردان باشه...ودیگریش هر دو را داشته باشه...این چیزیه که من میخوام...این زندگیه که من خواهانشم..میدونی چه لذتی داره وقتی ببینی هر کدوم از اونها بخوان برای جلب توجه با یکدیگری رقابت کنند..وکلی برات ناز و عشوه بیایند..حالا فهمیدی چرا با بهار حرفم شده..من به خاطر زیباییش اونو تحسین میکنم وقتی گفتم آیا حاضره با این خواسته ی من کنار بیاد یا نه مثل دیوانه ها خندید.
آب دهانم را با زور قورت دادم و گفتم:به نظر من باید به یک روانپزشک حاذق مراجعه کنی..تو دچار خود بینی شدی,درسته زیبایی و همه ی دخترها حاضرن با یک اشاره تو به طرفت بییاند ولی دلیل نمیشه این عقاید مزخرف تو رو تحمل کنند...اصلا چرا منتظر نمیشینی تا عشق زندگیت به سراغت بیاد..همه عاشق میشند و تا آخر عمرشون هم عاشق میمونند...
حرفم را عصبی قطع کرد و گفت:میدونم شاید هم عاشق بشم ولی نمیخوام یک مدت که گذشت و عشقم فروکش کرد پشیمون بشم .
-ولی هیچ دختری حاضر نمشیه با این شرایط با تو ازدواج کنه..دخترها دوست ندارند مردی رو که دوستش دارند با کس دیگه ای قسمت کننداصلا نمیتونند تحمل کنند مرد زندگیشون به زن دیگه ای محبت کنه...میتونی به طور پنهانی سه زن داشته باشی ولی به طور آشکار بی یقین زندگیت تبدیل به یک میدان جنگ میشه..هروز باید میون زنات داوری کنی میدونی این کار چقدر مشکله؟
-میدونم...من به همه جوانبش فکر کردم و تصمیمو عملی میکنم مطمئنم ،هستن دخترهایی که شرایطو منو بپذیرنند
-درباره ی این موضوع به خانواده ات چیزی گفتی؟
لبخندی تلخ زد و گفت:منو بردن پیش یک روانپزشک...آرین با اونکه از من کوچکتره ولی همیشه مثل یه سایه باهامه تا مبادا درباره ی عقایدم با کسی حرف بزنم ...امشب از من غافل شد
و بدون اینکه نیم نگاهی به من بیندازد وارد خانه شد.
فصل ششم
زمانی به خود آمدم که در اتاقم بر روی تختم چمبره زده بودم و پیش خود فکر میکردم ...چقدر قیافه ی من به احمقها میخوره ...ببین منو چه جوری سر کار گذاشته میخوام سه تا زن بگیرم...وای خدا چقدر زود باورم که حرفهاشو باور کردم تازه میخواستم راهنمایشم کنم...خیلی بد منو دست انداخته...سعی کردم دیگر اصلا به او فکر نکنم و تمام حرفهایش را فراموش کنم این بهترین راه ممکن بود.
ولی نه...خیلی بهم برخورد...من دیوانه حتی برایش دل هم سوزاندم..باید دفعه ی بعد که او را دیدیم بپرسم چرا منو دست انداخته؟..حتما همین کار را میکنم مگر من چه بدی به او کرده بودم که انقدر راحت مرا با حرفهای مسخر ه اش سر کارم میگذارد...حتما میخواسته تلافی فضولی کردن من را در بیاورد ...بی شک همینطور است میخواسته به من بفهماند که فضولی کردن تو کار دیگران درست نیست...حالا حتما وقتی بیاد قیافه ی تعجب زده ی من بیفته کلی با خودش میخنده...وای از خودم متنفرم شدم...انقدر فکرم را به درس خواندن مشغول میکنم که دیگه حتی اسمشو هم از یاد ببرم.
فصل هفتم
خیلی گذشته...شاید چهار ماه...شایدم پنج ماه
انقدر در درسهایم غرق شدم که حتی نمیدونم چند وقت از اون مهمونی کذایی گذشته,حتی متوجه ی تغییرات پوریا نشدم...متوجه زمزهایی که درباره عشق و عاشقی اون تو خانواده میشه نشدم...
پدرم سخت نگرانم شده بود ,میترسید فشار درس خواندن زیاد باعث بشه ضعیف بشم..ولی من کوتاه نیومدم ...تا همین چند روز پیش هم کوتاه نیومده بودم و به منوال گذشته برنامه ی درس خواندم را ادامه میدادم تا شب تولد پوریا و پریناز...
پوریا بیست و چهار ساله میشد و پریناز بیست و پنج ساله...من اصلا به یاد نداشتم که امشب شب تولد خواهر و برادرم است تا اینکه پیمان به من یاد آوری کرد ...آن هم چه یاد آوری خاطره انگیزی.
نزدیک های ظهر بود ...خیلی خسته بودم چشمانم میسوخت و دیگر از مطالب کتابها چیزی نمی فهمیدم...برای رفع خستگی تصمیم گرفتم کمی پیمان را اذیت کنم...از وقتی که نتوانسته بود تجدیدهای پیش دانشگاهیش را پاس کند قید درس خواندن را زده بود و از زیر کار هم در میرفت و معمولا تا لنگ ظهر بود میخوابید...میدانستم الان در حال دیدن خواب هفت پادشاه است..آهسته در اتاقش را باز کردم ..از لای در سرک کشیدم...تختش خالی بود...وارد اتاق شدم و در کمال ناباوری دیدم جلوی آینه مشغول درست کردن موهایش است
-به به پریا خانوم ,آفتاب از کدوم طرف در اومده شما به بنده افتخار دادین؟
روی صندلی نشستم و گفتم:فکر میکردم خواب باشی
خنده ی موذیانه ای کردگفت:میخواستی اذیتم کنی و تیرت به سنگ خورده آره؟
-آره,خیلی وقت بود حالتو نگرفته بودم,حالا چه خبره قرار داری؟
شانه را در دستش جابه جا کرد
-نه ...چه قراری...تولد دعوت دارم اونم چه تولدی!
-تولد کیه؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:جدی جدی نگرانت شدم پری, یه کم به مغزت استراحت بده ,درس میخونی که پروفسور شی...نه بابا از این خبرا نیست ...فردا و پس فردا باید برای دیدنت بیام تیمارستان
و دوباره رو به آینه چرخید
-مزخزف نگو,تو که به مغزت استراحت دادی چی عایدت شده؟
-اول و مهمتر از همه خواب که شیرینترین چیز زندگی نصیبم شده و دوم اینکه مثل تو دیوانه نشدم و هنوز تولد خواهر و برادرم رو به یاد دارم
با این حرف پیمان مثل فنر از صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم:نه...!
پیمان همانطور که در کمد لباسهایش را باز میکرد ادامه داد:بگیر بشین حالا,گمان کنم مامان هنوز فرصت نکرده خبر مهم امشبو بهت بده
-خبر مهم امشب؟!!
یکی از لباسهایش را به طرفم گرفت و گفت:این چطوره بهم میاد؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خفه ام کردی پیمان ول کن این لباسارو خبره چیه؟
-اصلا یادم نبود ایشون سلیقه ندارن ...نگاهی به لباسهایم کرد و گفت:امشب یه لباس شیک بپوش نگن دختره کلفت خونشونه
-پیمان اذیت نکن امشب چه خبره مگه؟
-چیزه خاصی نیست برو به درسات برس
-پیمان بگو دیگه
همانطور که ادوکلنهایش را تست میکرد گفت:میخواهیم بریم خواستگاری
با فریاد گفتم:برای تو!!!
خنده ای کرد و ادامه داد:اونم ایشااء به موقعش ,برای پوریا داریم میریم خواستگاری دختر آقای پور جم
تقریبا روی صندلی ولو شدم و گفتم:شوخی بود دیگه آره؟
-نه شوخی چیه,پوریا الان یه مدتی میشه موضوع را عنوان کرده اولش بابا راضی نمیشد بهانه ی سن کم پوریا میاورد بعد مامان نمیدونم چیکارش کرد قبول کرد ولی بازم غر میزد که پوریا هنوز از پس اداره ی یه خانواده بر نمیاد تا وفتی هم که بخواد تو شرکت تجربه کسب کنه و بعد واسه خودش مستقل بشه دست نگهداریم... ولی پوریا کوتاه نیومد ..عشق آرزو کورش کرده.
-پس چرا به من چیزی نگفتید من الان باید خبر دار شم؟!!
-برو خدا رو شکر کن من بهت گفتم مامان که انقدر سرش شلوغه فکر کنم اصلا یادش نباشه که تو خبر نداری..راستش خواست بابا بود که چیزی نفهمی..میخواست به درس خوندنت لطمه ای نزنه
متوجه تمسخر در کلامش شدم وگفتم:درس خوندن من ناراحتت میکنه؟
شانه هایش را بی اعتنا بالا انداخت و گفت:نه,اتفاقا خوشحالم میشم,چون همش نگران این نیستم که چطوری میخواهی سرت را گرم کنی..آخه هر وقت بیکار باشی یه بلایی سر آدم میاری
-آره,اما عوضشش از خبرهای خونه غافل میشم
-حالا که همه رو فهمیدی برو بیرون و بذار من آماده شوم
-از الان داری واسه شب آماده میشی؟
-من که مثل تو نیستم هر چی دم دستم بود بپوشم و موهامم همیشه مثل کولیها باشه,باور کن گاهی وقتها یادم میره که تو دختری از بس شلخته ای.
و بعد سرش را با تاسف تکان دادهنگام خروج از اتاق برایش شکلکی در آوردم و به سرعت از پله ها پایین آمدم تا مادرم در طبقه ی پایین پیدا کنم
-مامان...مامان کجایی؟
ازآشپزخانه بیرون آمد وگفت:چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت
دلخور نگاهش کردم و گفتم:من غریبه ام؟
-وا..یعنی چی ,چرا غریبه ای!!
-پس چرا جریان خواستگاریه امشب رو زودتر به من نگفتید؟
-ای وای اصلا یادم نبود پیمان بهت خبر داد
-بله,اگه اون نمیگفت شما که حالا حالا ها یادتون نمی افتاد منم توی این خونه وجود دارم
-خواسته ی بابات بود میگفت ممکنه با شنیدن این خبر حواست از درسات پرت بشه...
با صدای زنگ خانه حرف مادرم نیمه کاره مانددوان دوان به سوی اف اف رفتم و بدون اینکه بخواهم بپرسم چه کسی پشت در است در را باز کردم پوریا بود ماشینش را به داخل حیاط آورد و همانطور که آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد وارد خانه شد وقتی مرا جلوی در ورودی دید لبخندی زد و کفت:واسه استقبال از من که نیومدی...اومدی؟
با اخم جواب دادم
-خیلی از دستت دلخورم
بوسه ای بر روی پیشانی ام زد و گفت:باور کن بعد از مامان و بابا میخواستم به تو بگم ولی پدر جان عزیزمان مانع شد.
-حالا من هم میتونم امشب بیام؟
-اگه تو نیایی که من هم اصلا نمیرم...حالا میشه بری اونور تا بیام تو
از جلوی در کنار رفتم و پوریا وارد خانه شد و همانطور که برای رفتن به اتاقش از پله ها بالا میرفت مادرم را صدا زد...من هم به اتاق خودم بازگشتم...خوشحال بودم که پوریا ازدواج میکند ولی از یک طرف یک حس مرموز درونم صدا میکرد که اگر پوریا زن بگیرد نسبت به تو بی توجه خواهد شد ,علاقه اش نسبت به تو کم خواهد شد...با تکان دادن سرم سعی کردم افکار منفی را از سرم دورم کنم...
شب با آمدن پریناز و حامد با دو ماشین به طرف خانه ی آقای پور جم راه افتادیم...پوریا در طول مسیر شاد و سر حال بی وقفه حرف زد...نمیدانم چطور متوجه اینهمه تغییر در برادر عزیزم نشدم..موقع صحبت کردن یا حتی خندیدن چشمانش به طور آشکار میدرخشید ...همان موقع از ته دل آرزو کردم با هر که ازدواج میکند سعادتمند شود و هیچ وقت روی غم را به خود نبیند...آنقدر غرق در افکارم بودم که اصلا متوجه نشدم چه وقت به خانه ی آقای پور جم رسیدیم...
همگی از ماشین پیاده شدیم ...پیمان نگاهی به خانه ی آقای پور جم انداخت و گفت:مثل اینکه خیلی مایه دار باشند
پوریا دسته گل را در دستش جا به جا کرد و زنگ خانه را فشرد.

فصل هفتم 2
وقتی وارد حیاط خانه شدم...حیرت کردم...میدانستم خانواده ی پورجم از نظر مالی وضع خوبی دارند ولی دیگر نه تا این حد...حتی در تاریکی شب هم زیبایی خانه به وضوح مشخص بود....سر تا سر حیاط پر از درخت بود و میان درختها یک راه بسیار باریک برای عبور وجود داشت که با نورهایی که از داخل خانه میتابید مشخص میشد..
با صدای پیمان به خود آمدم که میگفت:پوریا ...میخواهی داماد اینا بشی !!
پدرم با گفتن زیادی حرف نزن او را ساکت کرد و همگی به سوی خانه حرکت کردیم...ماه اسفند بود و هوا کمی سوز داشت رو به پدر گفتم:یه کم سرده بابا نه؟
پدرم دستش را دور شانه ی حلقه کرد و گفت:نه زیاد,بوی عید میاد این فصل خیلی قشنگه...
آقای پورجم به همراه همسر و دو پسرش مقابل درب ورودی انتظار ما را میکشی با خوش آمد گویی فراوان ما را به داخل خانه دعوت کردند آخر از همه من و پوریا بودیم...
آهسته کنار گوش پوریا نجوا کردم:دسته گلو باید بدی به آرزو
-خودم میدونم
لبخندی زدم و پوریا را تنها گذاشتم به تبعیت از من آریا و آرین هم به دنبالم آمدند داخل خانه آنچنان اشرافی نبود گویا خانم پورجم سلیقه اش خیلی به مادر من شبیه بود...چون سبک چیدن دکوراسیون خیلی به سبک دکوراسیون خانه ی ما شباهت داشت...میان پیمان و پریناز نشستم پیمان آهسته گفت:پوریا کو؟
-الان میاد
در همین موقع پوریا و آرزو هر دو سر به زیر وارد پذیرایی شدندمادرم با لذت به آنها نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت: آرزو خانم بیا اینجا بشین جای خالی هست
آرزو خجالت زده کنار مادرم نشست و پوریا در کنار حامد قرار گرفت پس از صحبتهای متفرقه پدرم با گفتن:حالا بهتره درباره ی بچه ها صحبت کنیم نظر شما چیه فرشید خان؟
آقای پورجم گفت:بله همینطوره,راستش به نظر من اول از همه دختر و پسر باید با هم دیگه صحبت کنند و اگه به توافق رسیدند ما انوقت دخالت کنیم
پدرم رو به پوریا گفت:پاشو بابا جان
خانم پورجم آندو را به سمت گوشه سالن راهنمایی کرد آریا که طرف دیگر پیمان نشسته بود طوری که فقط خودمان سه نفر بشنویم گفت:دیگه واسه اینا حرفی نمونده دیگه
وقتی نگاه پرشگر من و پیمان را دید ادامه داد:راستش آرزو برام تعریف کرد که تو جشن نامزدی هادی پوریا ازش خواستگاری کرده آرزو هم گفته بیشتر با هم آشنا بشن بهتره بعد از اونم که هفته ای دو بار سه نفری بیرون میرفتیم من سعی میکردم تنهاشون بذارم تا راحت باشند تا هفته پیش که تصمیم گرفتند موضوع را علنی کنند
پیمان -عجب مامولکی بوده این خان دادش ما .
پریناز سرش را جلوتر آورد گفت:آریا خان ایشالا قسمت شما ممنون از اینکه به پوریا کمک کردین
من و پیمان تعجب زده به پریناز نگاه کردیم پریناز همانطور که رویش را از بر میگرفت گفت: خوب صدای آقا آریا بلند بود شنیدم
تا خواستم جوابی بدهم آریا گفت:بعد آرزو نوبت منه
پیمان خنده ای کرد و گفت:کسی رو زیر نظر دارید
-نه,شخصای مورد علاقه ام رو پیدا کردم فقط یکیش مونده
پیمان که متوجه منظور آریا نشده بود گفت:یکیش مونده یعنی چی؟
سریع به جای آریا جواب دادم:ایشون خیلی شوخن,دفعه ی پیش هم منو همینطوری دست انداختن.
آریا که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:شوخی نبود جدی بود
پیمان کلافه دستش را مویان موهایش کرد وگفت:میشه به من هم توضیح بدید؟
آریا لبخند عمیقی زد و به من نگاه کرد
-پیمان خان من به خواهر تون گفتم ولی ایشون فکر کردند من شوخی کردم حالا به شما هم میگم به شرطی که صحبتمو جدی بگیریدوبعدشروع کرد تمام مزخرفاتی را که به من گفته بود به پیمان شرح داد
اولش پیمان خندید ولی وقتی چهره ی عصبی آریا رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت:این خوبه,خوب کی بدش میاد سه تا زن بگیره ولی سخته...حالا خانواده تون راضین؟
آریا-بله الان یک ساله دارم سر این موضوع بحث میکنم ولی بالاخره بابا کوتاه اومد ولی شرط گذاشته
من و پیمان هر دو یکصدا گفتیم:چه شرطی؟
-سومیو خودش انتخاب کنه...
تا پیمان خواست حرفی بزند آرزو و پوریا به جمع پیوستندپدرم رو به آندو گفت:شیرینیو باز کنیم؟
آرزو خجالت زده سرش را پایین انداخت پوریا نیم نگاهی به او کرد و گفت:راستش خوب هم من راضیم هم آرزو خانم حالا هر چی شما بگید همون..
پریناز حرفش را قطع کرد و بلند گفت:مبارکه
و به این ترتیب قرار عقد و عروسی را برای عید گذاشتند بعد از شام هنگام خداحافظی پدر آنها را به باغ بابایی دعوت کرد ولی آقای پورجم نپذیرفت....
در خانه همه خوشحال بودیم و سر به سر پوریا میگذاشتیم پریناز که بغلم دست من نشسته بود آهسته گفت:به نظرم پیمان ناراحته..نگاش کن
به پیمان که روبروی من نشسته بود نگاه کردم در ظاهر میخندید ولی سر در گمی و حواس پرتی در رفتارش نمایان بود با بلند صدایش زدم
-پیمان...چته,کجایی؟
همه به پیمان نگاه کردندپیمان با حواس پرتی گفت:چیزی گفتی؟
حامد-نکنه حسودیت شده ...آسیا به نوبت پیمان خان
پیمان-نه حامد راستش به حرفهای آریا فکر میکنم دلم براش میسوزه
پوریا-چطور مگه؟
پیمان هم بی کم و کاست حرفهای آریا را تعریف کرد
پریناز-باید بره پیش روانپزشک فکر کرده قرنه چندمه؟....میخواد مثل پادشاه های قدیم حرمسرا راه بندازه
حامد-ولی عجب دل و جراتی داره
پوریا نفس عمیقی کشیدو گفت:آرزو میان صحبتهاش یه اشاره هایی به این موضوع کرد ولی من جدی نگرفتم
مادرم با چهره ای که دلسوزی در آن موج میزد دنباله ی صحبت پوریا را گرفت
-یعنی واقعا آقای پورجم همچین شرطی رو گذاشته...چطور دلش میاد دختر مردم رو بدبخت کنه.

ادامه دارد

جمعه 3 تیر 1390 - 9:51:37 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


هیچکس دنبال خدا نبود


حس می کنم که اینجایی


پیشاپیش عید فطر مبارک


اندکی تامل


بچه ناف تهران


زندگی را نخواهیم فهمید اگر


ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم 2


ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم 1


دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم


عرض تسلیت به تمامی مسلمین جها ن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

56761 بازدید

9 بازدید امروز

18 بازدید دیروز

194 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements