×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ما چه می خواهیم

دنبال چه هستیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

× درباره همه چی
×

آدرس وبلاگ من

royaman.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/roya e man

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

رمان آبی تر از عشق

مان آبی تر از عشق | پروانه.ش
مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟
همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بود نگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا از تمام جزئیات آن باخبر....
مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟
با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای برگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست...هست؟
مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ....سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی...وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچ کسی و ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره....
-مامان باور کن من حالم خیلی بهتره و بهتر هم خواهد شد به شرط اینکه یه کم بیشتر پیش بابایی بمونم و بعدش بر میگردم خونه و میشم همون پریای سابق...آهی کشیدم و ادامه دادم:همون پریای لوس,نّنّر خوبه؟
مادر دفتر را به دستم داد و گفت:خودتو عذاب نده.
اشک در چمانش حلقه زده بود سریع بر گونه ام بوسه ای زد و خانه خارج شد.دفتر را محکم به سینه ام فشردم باید همه چی را به مرور کنم باید بفهمم کجا اشتباه کردم با صدای بابایی به خود آمدم,او همانطور که برای وضو گرفتن آستینهایش را بالا میزد گفت:مادرت گریون از اینجا رفت پریا بازم ....
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:إ بابایی چه زود اذان مغرب شد!!
او با همان لبخند مهربان همیشگی اش گفت:خوب بلدی حرفو عوض کنیها...
همان طور که دفتر به دست به سمت اتاقم میرفتم گفتم:کشیدم به شما بابایی ...
-لا اله....این دختر هیچوقت از زبون کم نمیاره..
به حرف بابایی لبخندی زدم و روی تخت ولو شدم.
فصل دوم
دفتر را باز کردم ...خاطراتم از سال 1383 شروع شده بود
مرداد 1383
میخوام از این به بعد تمام کارهامو تو این دفتر بنویسم گر چه کارهای من همشون اذیت کردنه دیگرانه...مثلا همین دفتر هم واسه پرینازه که من غنمیتش کردم
حامد نامزدش اینو بهش هدیه داده وقتی دفترو دیدم خیلی ازش خوشم اومد ولی به دروغ به پریناز گفتم:خیلی زشته..حامد که انقدر بد سلیقه نبود از وقتی که با تو نامزد کرده سلیقشم مثل تو شده
پریناز هم مثل همیشه با چشم غره رفتن و گفتن به تو مربوط نیست جواب منو داده ,وقتی این دفتروهم مثل بقیه هدیه های حامد گذاشت به اصطلاح توی صندوقچه ی اسرارش رفتم سراغش....
وای که چه لذتی داره وقتی پریناز بفهمه دفترش نیست چقدر عصبانی میشه قیاقه اش دیدن داره بدتر از اون موقعی که نتونه ثابت کنه دفترو من برداشتم...
پریناز خواهر بزرگترمه و فرزند ارشد خانواده فرهنگ...تازه با پسر عموم حامد نامزد کرده و قراره به زودی از این خونه بره و به گفته خودش از دست من خلاص بشه...حامد خیلی مهربونه من خیلی دوستش دارم گاهی وقتها حتی حس میکنم از برادرم هم به بیشتر دوستش دارم ولی وقتی یاد دادش پوریا جونم میافتم دیگه حامد در برابرش پیشم هیچ میشه پوریا 20 سالشه و درست یکسال از پریناز کوچکتره روز تولد پریناز و پوریا در یک روزه به نظر من که خیلی جالبه ولی نه پریناز از این موضوع خوشش ماید نه پوریا...
پوریا میگه فکر کن روز تولد تو و پیمان در یک روز باشه چه حسی پیدا میکنی ؟
اصلا از این حرفش خوشم نیومد من و پیمان درسته خواهر و برادریم و لی از دو تا دشمن هم بدتریم 17 سالشه فرزند سوم خانواده فرهنگه مامان میگه چون من پشت سره پیمان به دنیا اومدم انقد با هم بدیم
اصلا چرا اینجا هم باید از پیمان بنویسم ولش کن...من تا چهار روزه دیگه 14 ساله میشم نمیدونم بابا امسال دیگه چه سوپرایزی برام داره...من بابامو خیلی دوستدارم دوست ندارم اینو بگم خوب ولی کسی که این دفترو نمخونه ...من حتی بابارو از مامان هم بیشتر دوستش دارم ..بابا هم نسبت به من همینطوره همشیه مطابق میل و خواسته ی من عمل میکنه..من اصلا از نظر اخلاق و ظاهر و لباس پوشیدن مثل دختر ها نیستم..نمیدونم چرا ولی از بچگی همین بودم..مامان میگه:از وقتی تونستم راه بروم و صحبت کنم اینطور بودم ..هیچوقت گریه نمیکردم ..مثل پسرا شلوغ بودم و مثل اونا عاشق ماشین بازی و علاقه مند به رنگهای پسرانه و نسبت به تمام چیزهای دخترونه بی توجه.
الانشم هم همین طورم لباسم شبیه لباسای پیمانه و مدل موهام با پوریا یکیه...اکثرا اوقات هم تو جمع دوستانم یا خانواده ام آقا پسر صدام میکنند...به خاطر همین دوست ندارم کسی بفهمه که من از این دفتر دخترونه خوشم اومده...وقتی علائم دختر بودن در من ظاهر شد تا یک هفته افسرده بودم...ولی بالاخره باهاش کنار اومدم...صدای ماشین بابا اومد ..باید برم تا بعد دفتر خوشگلم.
فصل سوم
امشب خیلی ناراحتم اون احمق روز تولدم را خراب کرد باید منتظر یه انتقام سخت از طرف من باشه از اول همه چیو توضیح میدم تا خوب یادم بمونه اون با من چیکار کرد
امروز صبح خوشحال و خندون سر میز صبحانه حاضر شدم ,بابا با دیدن من بلند شد اومد کنارم نشست :به قول خودش دو تا ماچ تپل و مپل از لپم کرد و گفت:تولدت مبارک آقا پسر
پیمان که با چشمان پف کرده تازه سر میز حاضر شده بود گفت:اه بازم این لوس بازیا شروع شد...
پوریا حرفش را قطع کرد و گفت:هنوز نیومده شروع کردی باز تو
با لبخند بلند شدم رفتم و پوریا را که روی صندلی نشسته بوداز پشت محکم بغل کردم..
پریناز چشم غره ای رفت و مامان با گفتن:ولش کن کشتیش من را با زور از پوریا جدا کرد پوریا و بابا بلند بلند میخندیدند و بقیه اخم کرده بودند
بابا با دیدن اخم مامان سریع خنده اش را قطع کرد و گفت:راستی پریا امروز به مناسبت تولدت همه جمعن در باغ بابا
با ذوق گفتم :آخ جون چقدر امروز میخواد خوش بگذره
باغ بابا بزرگ من در لواسان بود اهل فامیل اکثرا جمعه ها آنجا جمع میشدند
پيمان در حالي که لقمه ي بزرگش را به زور قورت ميداد گفت:معلومه بهت خوش ميگذره دارودستت بازم دورت جمع ميشن
-اولا تو به پا خفه نشي بعدشم لقمه اي اندازه ي دهنت بردار و تو کار ديگران دخالت نکن
بابا با گفتن هر چه سريعتر آماده شيد اجازه جواب دادن به پيمان را نداد.وقتي رسيديم باغ از ماشينهاي پارک شده مشخص بود ما خانواده آخرهستيم که رسيديم سريع از ماشين پياده شدم و دويدم به سمت عمارت باغ ....همه آنجا جمع بودند ...بابايي با ديدن من لبخند زنان جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:تولدت مبارک دخترم,او را محکم بوسيدم و بي هيچ حرفي به طرف بقيه رفتم .
طبق عادتي داشتم يکي يکي با همه روبوسي کردم ...اول با عمو بهرام بعد با همسر او يعني زن عمو ليلا,دايي رسول و همسرش عاطفه جون(از عاطفه خوشم نمي آيد هميشه بر کارها و لباسهاي من ايراد ميگيره)و بعد اونها با عمه شهين و خانواده دخترش يعني دختر عمه شهره و نوزاد با نمکش و در آخر خاله عاليه و شوهرش آقا مهرداد که مرد بسيار مهرباني است و من او را مانند عمويم دوست دارم...ولي اينبار يک زن و شوهر تقريبا همسن و سال پدر و مادر در جمع حضور داشتند که من آنها را نميشناختم.
همان طور که با تعجب به آنها خيره شده بودم آهسته از خاله عاليه پرسيدم :خاله اينا ديگه کين؟
-دوستان خانوادگي عمويت هستند.
-ولي من که تمام دوستان عمو را ميشناسيم پس چطور اينها را نديده ام؟
-مثل اينکه قرار است همراه پدرت و عمويت کارخانه اي راه اندازي کنند...
حرف خاله با صداي پدرم قطع شد که مرا به نام ميخواند سريع به سوي پدرم رفتم
-پريا جان ايشان آقاي پور جم و خانمشون هستند .
و با دست به آنها اشاره کرد جلو رفتم و با خانم پور جم روبوسي کردم خانم پورجم نگاهي تحسين بر انگيز بر من انداخت و گفت:اصلا بهتون نمي آيد تازه 14 شده باشين ماشاا...انقدر خوش و قد بالايين که من پيش خودم فکر کردم 17,18 ساله هستين...
همه حرف او را تائيد کردن ولي به من خيلي بر خورد و با همان حاضر جوابي هميشگي گفتم: ممنون,دقيقا مثل شما هستم..شما هم با اينکه حدودا 41,42 سال دارين ولي بهتون ميخوره 49 ساله باشين و بعد با لبخند رويم را به طرف خاله برگرداندم و پرسيدم :بچه ها کجان؟
خاله هنوز در بهت حرف من بود يعني همه ساکت بودن انگار زمان يخ کرده بود,خاله با دستش آنطرف عمارت را نشان داد و من بي معطلي از آنجا گريختم.باغ بابايي خيلي بزرگ بود و تمام درختاش گردو بودند و وسط درختا يه عمارت دو طبقه اي حدودا 700 متري وجود داره همانطور که دنبال ديگران بودم صداي پچ پچ شنيدم...
آهسته رفتم جلوتر پشت يکي از درختهاي قديمي و بزرگ باغ حامد و پرينار دست در د ست هم نشسته بودند و با صداي پاييني با هم صحيت ميکردند يکي از سنگهاي جلوي پايم را برداشتم به طرفشان پرت کردم و دوان دوان ار آنجا فرار کردم صداي جيغ پريناز را شنيدم در حال دويدن به پشت سرم نگاه کردم که ببينم آيا کسي دنبالم هست يا نه که ناگهان با پسر عمه ام برخورد کردم و پخش زمين شدم
سريع از روي زمين بلند شدم محمد با نگراني کفت:طوريت که نشد با اينکه کف دستانم ميسوخت و مچ پايم درد ميکرد ولي لبخندي زدم و گفتم :نه.
اين يکي از عادتهاي من بود که هيچوقت دردم را بروز نميدادم...با شنيدين صداي ديگران سرم ر ا بلند کردم ,سحر(دختر دايي ام) ,ريما(دختر عمويم),شراره(دختر عمه ام),سريع به طرفم آمدندو با سر و صداي فراوان تولدم را تبريک گفتند...با صداي پسر عمويم هادي دختر ها از من جا شدند,هادي از حامد کوچکتر و 23 سالش ميباشد زياد از او خوشم نميايد چون هميشه از کارهاي من ايراد ميگيرد...
-دختر عمو چند ساله شدي.. 18 ساله ديگه آره؟
با اخم گفتم :عوض تبريک گفتنته ,در ضمن مگه نميدوني سن خانوما رو نميپرسند؟
او سري به علامت مثبت تکان داد
-خب وقتي ميدوني ديگه چرا ميپرسي؟
مظلومانه نگاهم کرد.سينا برادر سحر به جاي او جواب داد :من به جاي هادي معذرت ميخواهم حالا تمومش ميکني؟
او دوست صميمي پيمان بود و مانند پيمان هميشه سعي در اذيت کردن من داشت تا آمدم جواب دهم پوريا همراه دو پسر و يک دختر که من نميشناختمشان از راه رسيدند با نزديک شدن آنها به جمع تمام سرها به طرف تازه واردان چرخيد...پوريا رو به جمع گفت:مگه تا حالا خوشگل نديدن؟چرا اينطور نگاه ميکنيد؟
پيمان گفت:خوشگل که زياد ديديم ولي همراهان تو را تا به حال نديدیم!..
پوربا خنده اي کردو گفت:فرزندان آقاي پور جم هستند و با دست به آنها اشاره کرد ادامه داد:معرفي ميکنم آرزو خانم,آقا آريا و آرين ..
پسرها با يکديگر دست دادند و آرزو خجالت زده سرش را پايين انداخته بود پوريا با حرکات چشم و ابرو به من اشاره ميکرد که به کنار آرزو بروم ...در آخر ديد وقتي من اصلا اهميت نمي دهم رو به ريما کرد وگفت:فکر کنم آرزو خانم همسن شما باشند...
آرزو سرش را بالا کرد و دستش را به سوي ريما دراز کرد و گفت:خوشبختم ريما خانم...
ريما هم دست او را در دست گرفت و گفت:به نظر ميرسه خيلي خجالتي باشين
آرزو در جواب فقط لبخند زد ,با آنکه آرزو زيبايي خاصي نداشت ولي معصوميت در چهره اش موج ميزد رو به پوريا کردم و با صدايي بلند و لحني طلبکارانه پرسيدم:تا حالا کجا بوديد؟
اين سوالم باعث شد بقيه که در حال صحبت بودند ساکت شوند و به ما نگاه کنند...ديگران از اين بي پروايي هاي من در جمع خبر داشتند و لي آن سه با تعجب به من مينگريستند پوريا خجالت زده از برخورد من داخل جمع گفت:برده بودم به بچه ها باغ را نشون بدم
محمد با گفتن بياييد بريم طرف عمارت جو بوجود آمده را عوض کرد همه به دنبال او رفتند(ريما اجبارا با آرزو همراه شد)و هر چند ثانيه بر ميگشت به من و سحر و شراره نگاه ميکرد,رو به شراره و و سحر کردم و گفتم :شما بريد منم الان ميام.
شراره گفت:خوب با هم ميريم .
-نه من کار دارم, بريد ميام.
آنها ديگر چيزي نگفتند و از من جدا شدند با آنکه هر سه شان از من بزرگتر بودند ولي هميشه روي حرف من حرف نميزدند...ميخواستم به يکجاي خلوت بروم تا مچ پايم را بررسي کنم از شدت دردش نميتوانستم بايستم وقتي آنها به اندازه کافي دور شدند لنگان لنگان به زير يکي از درختها رفتم و نشستم...
مچ پايم را در دست گرفته بودم و از شدت درد زياد چشمهايم را بهم ميفشردم که با صداي نا آشنايي سريع به خود آمدم
-به نظر من حقته درد بکشي, دخترهايي مثل تو خودخواه و لوس بايد درد بکشند
آريا بود سعي کردم بلند شوم ولي به قدري مچ پايم درد ميکرد مجبورا نشستم او دستش را به تنه ي درخت تکيه داده بود و به حرکات من نگاه ميکرد با خشم گفتم:لازم نيست همانطور به من زل بزنيد بهتر است شما هم به ديگران ملحق شويد
-نميتونم اين صحنه ها را از دست بدهم ...درد کشيدن يک دختر مغرور...اين خيلي جالبتر از تماشاي باغ به اين بزرگيه
خشم غريبي به سراغم آمد بدون توجه به درد پايم بلند شدم وبا کف دستم محکم به سينه ي او کوبيدم...او که انتظار همچين حرکتي نداشت کمي جا به جا شد و با لحني عصبي گفت:اول که با مادرم اونطور صحبت کردی...بعد به خواهرم بی محلی کردی و بعد از اون سوال احمقا نه ای کردی وکلی برادره بیچارت رو خجالت دادی...فکر کردی کی هستی که با همه اینطور برخورد میکنی؟اون دخترها هم که باید از تو اجازه میگرفتند تا برن پیش بقیه تو بدونی اینکه از خانواده ما شناخت داشته باشی بدترین رفتار را داشته ای با همه همینطور هستی...
پیش خود حق را به او دادم واقعا خیلی زشت با خانواده آنها برخورد کرده بودم چون دوست نداشتم در روز تولدم غریبه ای حضور داشته باشد.... ولی هر چه بود این پسر حق نداشت با من اینگونه برخورد کند...
درد پایم امانم را برید و وادار به نشستنم کرد...هنوز همانطور خیره به من نگاه میکردنگاهی خشمگین به او انداختم و گفتم:میخواهم تنها باشم
-چرا,میخواهی تو تنهایی آه و ناله کنی؟
-من هیچوقت نازک نارنجی نبودم و بلد نیستم چطور میشه آه و ناله سر داد.
-من تمام باغ را دیدم و از جمعم فراریم دوستدارم همینجا بمونم.
و دوباره خیره نگاهم کرد در دلم نالیدم:خدایا این دیگر چه بلایی بود سر من نازل کردی پیمان و سینا کافی نبودند که این یکی را هم به جمعشان افزودی...
مچ پایم ورم کرده بود واقعا دیگر قادر به تحمل دردش نبودم ...ولی نباید پیش این آدم پرو ضعفی از خود نشان میدادم با صدایی که از شدت درد دو رگه شده بود گفتم:من....من قول میدم رفتار بدم را جبران کنم ...لطفا تنهایم بگذارید
او رویش از من گرفت و به گنجشگهایی که روی درخت بالا سرمان بود نگاه کرد و کفت:من بیشتر به خاطر خواهرم از دست شما ناراحت شدم ...نباید به آرزو بی محلی میکردید
وای این دیگر که بود کلا فه شده بودم ...
-باشه جبران میکنم حالا برو.
تا آمد بار دیگر سخن بگوید برادرش آرین در حالی که او را به نام صدا میزد به طرف ما آمد ...تا به ما رسید گفت:کجایی تو ده بار صدات زدم و بعد گویی تازه متوجه من شده بود
-شما هم که ....
ادامه حرفش را قورت دادو با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت:چرا رنگتون پریده,اتفاقی افتاده ؟
و با دلهره به برادرش نگاه کرد هنوز هم که فکر میکنم رمز نگاه آرین به آریا در آن زمان متوجه نمیشوم...
آریا با بی اعتنایی شانه ای بالا انداخت و گفت:فکر کنم مچ...
نگذاشتم ادامه دهد چون مطمئن بودم آرین موضوع را به پدر خبر خواهد داد و در روز تولدم من باید به پزشک مراجعه میکردم که این موضوع به هیچ وجه باب میلم نبود....با لبخندی بی رمق رو به آرین گفتم:نه ,امروز از بس دویدم این طرف و آن طرف و مثل بچه ها شیطنت کردم یه کم خسته شدم.
آرین در حالی که مرا نگاه میکرد ولی گویی مخاطب مقابلش آریا است پرسید:مطمئن باشم؟
و نگاهش بین من و آریا چرخید.آریا با همان خونسردی اولیه ادامه داد:نه,چون مچ پای این خانم پیچ خورده...
بلند کفتم:نه...اینطور نیست.
آریا بی توجه به من ادامه داد:و خیلی هم درد میکند.
و به من نگاه کرد میتوانستم از نگاهش بخوانم که چقدر از جو به وجود آمده خرسند است...
آرین اجازه سخن گفتن دیگر نداد و سریع پوریا صدا زد و رو به برادرش گفت:خب ,واسه چی کمکشون نکردی یا دیگران را صدا نزدی؟
تا او آمد جواب دهد..پوریا و شهاب (شوهر دختر عمه شهره) سر رسیدند پوریا نگران به طرف من آمد و گفت:چی شده؟
-چیزی نیست یه کم پام درد میکنه
آریا بی مقدمه گفت:نه,از رنگ و روشون مشخصه حال مصاعدی ندارن بهتره سریعتر برید دکتر ..
پوریا همانطور که مج پایم را بررسی میکرد با خشم گفت:چرا زودتر نگفتی درد داری؟ کی میخواهی این بچه بازیها را کنار بگذاری؟
از اینکه پوریا جلوی آنها اینگونه با من صحبت کرد ناراحت شدم و بغض شدیدی گریبانگرم شد ..همیشه همینطور بود اگر پدر یا پوریا با عصابنیت با من سخن میگفتند این بغض به سراغم می آمد ..
شهاب گفت:میرم ماشینو آماده کنم تو هم سریعتر پریا رو بیار
پوریا بی معطلی بغلم کرد آرین گفت:منم اگه لازمه همراهتون بیام...
پوریا سرش را به علامت نفی تکان داد و سریع مرا به طرف ماشین بردچشمانم را بسته بودم و سعی میکردم بغضم را فرو دهم....پوریا از حرکت ایستاد آهسته چشمانم را باز کردم او به من نگاه میکردسریع رویم را برگرداندم...پویا آهی کشید و مرا در صندلی عقب نشاند,شهلب پشت رل نشست و پویا هم سوار صندلی جلو شد...شهاب سریع گاز داد و از باغ خارج شدیم...
پوریا پرسید :کسی هم چیزی فهمید؟
شهاب جواب داد:نه,ولی پسرای آقای پورجم که اطلاع دارند,پس به دیگران هم میگن.
پوریا سرش را به علامت تائید تکان داد و بعد رو به عقب برگشت تا از حال من مطلع شودبا مهربانی نگاهم کرد و گفت :خوبی؟
با آنکه خیلی درد داشتم و لی رویم را از او برنگرداندم و جوابی ندادم با همان لحن گفت:آقا پسر قهری با داداشی؟
میدانستم اگر سخنی بگویم اشکهایم سرازیر خواهد شد باز هم جوابی ندادم پوریا کوتاه نیامد و ادامه داد:تا جواب ندیها بی خیال نمیشم
طاقت نیاوردم و در حالی که نگاهش میکردم درمانده گفتم:پوریا من...
اشکهایم بی مهابا روی صورتم روان شد...شهاب از آینه نگاهی به من انداخت و گفت:پریا تو هم گریه بلدی؟
سریع اشکهایم را پاک کردم و سرم را پایین انداختم...پوریا در حالی که رویش را برمیگرداند و لبخند به لب داشت گفت:حالا دیگه میدونم قهر نیستی..
اما چه فایده که بغضم را به زانو در آورد من درد پایم را تحمل کرده بودم ولی در برابر عصبانیت پوریا کم آوردم .
دکتر پس از معاینه درد پایم را ناشی از کوفتگی دانست و چند پماد نوشت و برای چند روز دویدن را ممنوع کرد ,پس از خرید پمادها شهاب میخواست به باغ برود که نذاشتم...خیلی از مسائل دست در دست هم میداد که دوست نداشته باشم به باغ بروم و بدترین آنها دیدن دوباره آریا پور جم بود او روز تولدم را برایم تبدیل به یک روز وحشتناک کرد و باعث ریختن اشکهایم شد...الان در اتاقم تنها نشسته ام و منتظرم تا بقیه ی خانواده از باغ برگردند و پوریا هم مشغول تهیه کردن یک عصرانه ی مفصل برای من است ...و من منتظر روزی هستم که دوباره آن دیوانه را ببینم ...
فصل چهارم
دو سال از آنروزی که این دفتر را بستم مگیذرد,با خودم عهد کرده بودم فقط روزیکه تلافی کردم دوباره آنرا بگشایم.
تقریبا ده روز بعد از تولدم خانواده ی پورجم به کانادا مهاجرت کرد تا شعبه ی شرکت پدر و عمو را در آنجا راه اندازی کند خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد و به جز پدر و عمو کسی دیگری برای بدرقه ی آنان به فرودگاه نرفت.و من ناکام ماندم ...بعضی مواقع به افکارم میخندم او تلافی رفتار بد من را با خانواده اش کرد و البته که حقم هم بود...من شاید افکار من نسبت به دو سال پیش تفییر کرده و دیگر درصدد انتقام گرفتن نیستم یعنی دو ماه بعد از رفتنشان همه چیز را فراموش کردم و هرسال روز تولدم دوباره به یاد میاورم که چگونه تولدم را برایم رویایی کرد...
هر چه بود من دیگر نقشه هایی برای اذیت کردن او نمیکشیدم و شاید ته دلم فقط کمی آزرده بودم که اشکم را در آورد و غرورم را خرد کرد به جرات میتوانم بگویم بعد از آنروز دیگر اشکی از چشمانم جاری نشده...حتی موقعی که به دلیل رفتارهای ناپسندم از مدرسه اخراج شدم...سال سوم راهنمایی آنقدر شر شده بودم که مدیر مدرسه بالاخره از دستم عاصی شد و عذرم را خواست...آنموقع کلی هم ذوق کردم که دیگر مجبور به تحمل کردن هم کلاسیهایم نیستم...دخترهای لوس و خودپسند که به جای درس خواندن به فکر پسرها..مدهای روز و...هستند و من واقعا اینگونه رفتارها از تحملم خارج است.
پدر در خانه برایم معلم خصوصی گرفت و من اینگونه با نمرهای درخشان زودتر از دیگران دیپلم را گرفتم,وحالا خودم را آماده برای قبولی در دانشگاه میکنم..رشته نرم افزار.
فصل چهارم
آنروز صبح قرار بود با پوریا برای خریدن چند کتاب درسی بیرون بیرون یروم(به هیچ وجه تنها جایی نمیروم و اگر هم بخواهم پدر اجازه نمیدهد),مثل همیشه سریع آماده شدم و در حیاط را باز کردم و میخواستم ماشین را روشن کرده تا گرم شود هنوز کاملا روی صندلی راننده جا به جا نشده بودم که پوریا سر رسید
-آقا پسر هر وقت سنت رسید بشین پشت فرمان.
و با حرکت دست اشاره کرد که از روی صندلی بلند شوم زبانم را برایش در آوردم و گفتم:دو سال دیگه گواهینامه میگیرم و بابا یکی از شیک ترین ماشینهای موجود در کشور را برایم میخرد..
پوریا دستم را گرفت و با زور مرا از صندلی بلند کرد و در همان حال زیر لب غر میزد...سریع ماشین را دور زدم و در کنارش بر روی صندلی جلو نشستم و با خنده گفتم:حسودی نکن جونم میگم یکی شبیه ماشین من برای تو هم بخرد
او گاز داد و از حیاط خارج شدیم...با اخم به جلو خیره شده بود چند دقیقه ای به سکوت گذشت بالاخره پوریا آنرا شکست و گفت:خوب نیست انقدر مغرور باشی وبا پدر به تمام عالم و آدم فخر بفروشی...دیگه بزرگ شدی و مطمئنم میدونی که این رفتارات باعث شده کل فامیل برات حرف درست کنند...
با عصبانیت گفتم:تو هم مثل پیمان و پریناز از این همه توجه بابا به من ,عصبانی میشی ...خداروشکر که بابایی به این خوبی دارم و مطمئن باش تا آخر عمرم با پدر نازنینم به قول تو به عالم و آدم فخر میفروشم و خواهم فروخت در ضمن حرف فامیل اصلا مهم برام مهم نیست.
پوریا نرمتر از قبل ادامه داد:ببین عزیزم من نمیگم این بده که تو انقدر به بابا علاقه مندی و به کارهایی که برات میکنه و خواهد کرد افتخار میکنی ولی تو آینده ات دچار مشکل میشی شاید الان متوجه منظور حرف من نشی ...نمیدونم چطور برات توصیحش بدم این وابستگی تو به بابا منو میترسونه ...احمقانه فکر نکن این حسودی نیست ...آهی کشید و ادامه داد:من دوستت دارم و فقط نگرانتم
دیگر رسیده بودیم ماشین را گوشه ای پارک کرد ..به طرفم برگشت و گفت:نمیخواهم در آینده دچار مشکل بشی اینها همه از روی علاقه ی من به خواهر مهربونمه باور میکنی؟
چشمان پوریا صحت حرفش را تایید میکرد ..لبخندی زدم و گفتم:آره,حالا میخواهی چیکار کنم به بابا بگم کمتر بهم محبت کنه یا..
نگذاشت ادامه دهم و سریع گفت:نه ,کم کم بهت کمک میکنم و دوستدارم هر چی و که میگم گوش کنی باشه؟
سرم را به علامت تائید تکان دادم
-آفرین,حالااولین کاری که باید بکنی اینه که..
کمی کمث کرد نگاهی به من انداخت گفت:مطمئن باشم حرفم را گوش میکنی اگر نه که خودم را کوچک نکنم؟!!
بی حوصله گفتم:آره قول فقط کمی سریعتر که کلی کار دارم.
-در مهمانی امشب شرکت کن.
-باشه.
و دستگیره ماشین را گرفتم تا هر چه زودتر پیاده شومپوریا با تعجب گفت:یعنی قبول میکنی که در مهمانی حضور داشته باشی؟
مثل برق گرفته ها به طرف پوریا برگشتم تازه متوجه حرفش شده بودم..
-نه این غیر ممکنه,من نمیام تو خودت خوب میدونی من الان یک ساله به هیچ مهمانی نرفتم و فقط جمعه ها به باغ میرم که بابایی را ببینم
سرش را تکان داد و گفت:میدونستم منو قبول نداری .
و بی معطلی پیاده شد مردد پیاده شدم ..کمتر از پانزده دقیقه ی بعد پوریا به طرف خانه میراند ...ناراحت بود چهره اش درهم بود, عذاب وجدان گربیانگرم شده بود باعث این همه ناراحتیش من بودم
آهسته صدایش زدم : داداشی
جوابی نیامد
-پوریا جون
باز هم جواب ندادجدال سختی درونم بود
-حالا مهمانی کی هست؟به مناسبت چیه؟نکنه باز هم از این نشست های زمستانی...
وسط حرفم گفت:به مناسبت بازگشت خانواده ی پور جمه
ذهنم در گذشته ها به پرواز در آمد ...به همان دیدار در باغ ....به همان آدم خود خواه...به آن دختر با قیافه ی معصومش...به رفتار بدم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خانوادگی دارند بر میگردند
-آره ,شاید واسه همیشه ماندگار شوند اینجا ,عمو رسول مهمانی برگزار میکنه ..تو خونه ی خودش
نمیدانم شاید مشتاق دیدار دوباره آن پسر بودم یا شاید هم به خاطر پوریا بود که پذیرفتم به آن مهمانی بروم.از وقتی که از بیرون آمده بودم خودم را در اتاقم حبس کرده بودم...فکر این که دوباره به جمع بروم آزارم میداد ...مشکلم از کجا شروع شده بود؟از رشد سریعم یا طرز تفکرم...
مطمئنن تفکر غلطی که از کودکی همراهم بود ...چه زمان به آن پی بردم پس از مهمانی عمه...دقیقا همان زمان بودمدتی بود وقتی در مهمانیا حضور پیدا میکردم پسرهای جوان فامیل به دورم جمع میشدند و هر کدام سعی در جلب توجهم داشتند..و من با خوشحالی فکر میکردم که بالاخره پسرها من را در جمعهای پسرانه ی خوشان پذیرفته اند...گر چه از لحن صحبت کردنشان خوشم نمی آمد ولی برایم مهم نبود ..مهم فقط پذیرفتن من در بینشان بود
در مهمانی که عمه به مناسبت سالگرد ازدواج شراره و شهاب برگزار کرده بود متوجه همه چیز شدم.
آنروز طبق عادت همیشگی برای رفتن به مهمانی یک شلوار لی ساده و یک بلویز چهار خانه ی مردانه به تن کرده بودم و موهایم مثل همیشه کوتاه بود..شراره با برادر شهاب گرم گفت گو بود...ریما و محمد که به تازگی به عقد هم در آمده بودند در گوشه ای مشغول نجواهای عاشقانه بودند و سحر با پیمان...پیمان مدتی بود به سحر توجه ویژه ای داشت و خوشبختانه آزار و اذیت من برایش در الویت دوم قرار میگرفت ..
تنها در گوشه ای نشسته بودم که حسام پسر عموی شراره در کنارم قرار گرفت با خوشحالی برایش جا باز کردم و گفتم:خوبه اومدی حوصله ام دیگه کم کم داشت سر میرفت
لبخندی زد وگفت:یعنی میخواهی بگی منتظرم بودی؟!
-آره ,راستش زیاد از امیر خوشم نمیاد وقتی اومد پیشم گفتم:منتظر حسامم اونم مثل دختر بچه ها قهر کردورفت
لبخند حسام عمیقتر شد و گفت:آفرین,به خودم که خانوم به این نازی منتظرم بودند و تبریک به خودم که دل پریا رو واسه خودم کردم
از لحن صحبتش خوشم نمیاد حسام خیلی کم پیش می آمد با این لحن سخن بگوید و من همیشه به خاطر این اخلاقش او را به هم صحبتی با دیگر پسران ترجیح میدادم
-حسام من واقعا از تعریفت ممنونم ولی میشه دیگه اینطور حرف نزنی حس بدی به هم دست میده
-نه,من از این به بعد همینطوریم عسلم و مطمئنم تو هم بیشتر خوشت می آمد
کلافا گفتم:نه,اصلا از این لحن صبت کردنت خوشم نمیاد
او دستم را به طرف لبش برد و آرام بر آن بوسه ای زد و گفت:اجازه میدی بیام خواستگاریت ؟
شوک زده شدم بودم,قدرت اینکه عکس العملی از خود نشان بدهم نداشتم ,او اولین پسری بود که بود که جرات خواستگاری از من را پیدا کرده بود و انقدر صریجانه ابراز احساسات میکرد و من هم برای اولین بار بود که ابراز علاقه ی پسری را به خود میشنیدم تمام اینها باعث شده بود مانند مجمسه خشکم بزند...و خیره حسام را نگاه کنم,
او ادامه داد:میگن سکوت علامت رضاست .
و برای بار دوم میخواست دستم را ببوسد سریع متوجه حرکتش شدم بلند شدم و با آخرین توانی که در خود سراغ داشتم به گوشش سیلی زدم...از صدای سیلی جانانه ی من جمع به یکباره خاموش شد..اینبار نوبت حسام بود که شوک زده مرا بنگرد..دیگر طاقت ماندن نداشتم و هم مانند فرفره از خانه خارج شدم..
به دنبال من مادرم,پدرم,پیمان و در آخر پوریا از خانه خارج شدند.پوریا با لحنی خشک گفت:بریم خونه
و پدر با علامت سر حرفش را تائید کرد در بین مسیر کسی لام تا کام حرفی نزند ولی به محض ورود به خانه پیمان با لحنی عصبی پرسید:ماجرا چی بود؟
همه خاموش مرا نگاه میکردند و منتظر پاسخم بودندنفسی عمیق کشیدم و گفتم:
-اون سیلی که به حسام زدم به حق بود..چون برای اولین بار تمام باورهای منو خراب کرد...چون باعث شد از دختر بودن خودم متنفر بشم..باعش شد بفهمم مردها همشون فقط به دنبال هوا و نفس خودشون هستند...اون از من خواستگاری کرد...اون دستم را بوسید ...
پیمان و پوریا هردو با غیظ گفتند:چیکار کرد؟
-هیچی فقط موقعی که هر دو برادرم با یک دختر در گوشه ای نشسته بودند و داشتند خوش و بش میکردند اون دستم را بوسید و اگر اون سیلی را نمیزدم شاید ازم درخواستهای دیگری هم میکرد..
پیمان عصبی فریاد کشید:به خدا آگه بازم ببینمش میکشمش
پوریا قرمز شده بود و عصبی گوشه ی لبش را میجوید مادرم با لحنی که گویی هیچ اتفاقی رخ نداده گفت:دخترمون بزرگ شده طبیعی که منتظر خواستگار باشیم .
و روی مبل ولو شدپدرم هم در کنارش جای گرفت و گفت:رفتارت درست نبوده پریا ..واسه هر دختری خواستگار پیدا میشه تو نباید بهش..
پوریا با عصبانیت به طرف پدرم برگشت و گفت:نه اینطورام نیست,خواستگاریشو کاری ندارم..ولی وقتی میدونه ما برادرش تو اون جمع حضور داریم چطور جرات کرده به پریا دست بزنه
پیمان غرید:آشغال,من بمیرمم خواهرمو بهش نمیدم از همه کثافت بازیاش خبر دارم فکر کرده پریا بی کس و کاره که دست به دست پریا زده..
پدرم اجازه ادامه به پیمان نداد و گفت:هم جواب سوال تو و هم جواب پوریا رو پریا داد..شما دو تا برادراشید ولی معلوم نیست تو اون موقعیت کجا بودید؟من به شماها اطمینان داشتم که پریا رو توی مهمونی تنها رها کردم
هم پوریا و هم پیمان خاموش ماندندپدرم گفت:بجث کافیه,پریا خودش بلده چطور از خودش مراقبت کنه
پیمان گفت:از این به بعددر همه جا حواسم بهش هست دیگه تو مهمونیا تنهاش نمیذارم
در حالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم:لارم نیست من دیگه غیر ممکنه در جمع حضور پیدا کنم .
آنشب به دقت به چهره خود در آینه خیره شدم موهایم با آنکه کوتاه بودند و لی با کوچکترین حرکت سر من جابه جا میشدند و رنگ سیاهشان را به نمایش میگذاشتند,ابروهایم بلند و کشده بودند و هم رنگ موهایم,چشمانم قهو ه ای تیره بودند و درشت با مژگانی که به سوی بالا فر خورده بودند حفاظت میشدند,
بینی کوچکم که همیشه در بین دختران غبطه اش را میخوردند و لبان غنچه مانندم به رنگ صورتی روشن که نظر هر ببینده را به خود جلب میکند با پوستی سبزه...اندامم همیشه باعث میشد دیگران سن من را بیشتر از آنچه هستم حدس بزنند...قدی بلند با وزنی متناسب چاق نبودم ولی از لحاظ استخوان بندی درشت دیده میشدم...چهره ام همانند پوریا بود ولی در ابعاد دخترانه اش
از خودم بیزار شده بودم و مدتی طول کشید تا آنچه به وقوع پیوسته را فزاموش کنم ولی دیگر در هیچ مهمانی شرکت نکردم حالا بعد از یکسال باید به خاطر برادرم دوباره در جمع بودن را تجربه میکردم و برای بار دوم با خانواده ی پورجم دیدار میکردم
شب هنگامی که پدر و مادرم من را لباس پوشده و آماده دیدند تعجب کردند مادرم بپرسید :پریا ,تو هم با ما میایی؟
پوریا به جای من جواب داد:آره,ایرادی داره ؟
پدرم لبخندی زد و گفت:ایراد ,نه اتفاقا خوشحالم کردی دخترم
پیمان که تازه در جمع حضور پیدا کرده بود با دیدن من کمی در جایش ماند ولی سوالی نپرسید...در طول مسیر پوریا سر صحبت را باز کرد و به من قول داد نگذارد هیچ مشکلی بوجود آید.
این یکی از عادتهای خانواده ما بود که همیشه آخرین نفراتی باشیم که به جمع میپیوندیم. آن شب هم طبق عادت آخرین خانواده ما بودیم...پوریا دستم را گرفت و پشت سر پدر و مادر وارد خانه شدیم...
زن عمویم که مشغول احوالپرسی با مادر و پدر بود با دیدن من همراه پوریا چند ثانیه ای مکث کرد ولی سریع به خودش آمد و لبخند زنان به ما نزدیک شد
-به به پریا خانوم,چی شد افتخار دادین؟
سلام زن عمو ,این حرفها چیه شما تاج سر مایین درسا اجازه نمیداد بیشتر از وجود شما بزرگترها استفاده کنم
قاقاه خندید و گفت:من موندم این حاضر جوابی تو به کی رفته ؟
عمویم هم به ما پیوست و پس از بوسیدن من گفت:خوشحالم کردی عمو جان .
با دست به گروه جوانان اشاره کرد وگفت:بچه ها جمع اند اونجا ,شما هم برید ا
پوریا گفت:اول آقا و خانم پور جم را ببینیم بهتره,
عمو گفت:آره حق با توه اونا تو پذیرایین
پوریا با گفتن:پس فعلا با اجازه ,من را از شر نگاهای خیره ی زنعمو نجات داد
-پوریا میبینی همه چطور نگام میکنند انگار تا به حال فرشته ندیدن
پوریا بلند خندید و گفت:حق دارند خب,فرشته به این نازی کجا هست؟
برای جواب دادن دیر شده بود چون در همین موقع به کنار آقای پورجم و خانومش رسیدیم پوریا با آقای پور جم خوش و بشی کرد و رو به خانم پورجم که مرا مینگریست گفت:بخشید,این پریای ما زبونشو خونه جا گذاشته...
خانم پورجم لبخندی زد و آقای پورجم با خنده گفت:چطور شده زبونتون جا مونده,آخه تا اونجایی که من به یاد دارم ایشون زبونشون...
خانم پورجم به شوهرش اخمی کرد و جلو آمد با من روبوسی کرد و گفت:حرفهای شوهرم را زیاد جدی نگیر اون زیادی شوخه
خجالت زده گفتم:ایشون حق دارند...راستش اون موقع بجه بودم
عمو سر رسید و من را از آن مخمصه بد نجات داد وگفت:جوانها برید اونطرف که ما جوانهای قدیم کلی واسه خودمون برنامه داریم..
دستم را دور بازوی پوریا حلقه کردم و همانطور که به طرف دیگران میرفتیم گفتم:وای,این آقای پورجم عجب حافظه ای داره...
-بیچاره حتما موقعی که تو به همسرش اونطور جواب دادی شوکه شده و همان شوک باعث شده تو را دقیقا به خاطر بسپره
دخترها با دیدن من کلی سرو صدا کردند و هر کدامشان دلیل شرکت نکردن در مهمانی های دیگر را میخواستند ..کلافه سعی داشتم دلیلی برایشان بیاورم که با صدایی گفت:پریا خانوم..؟
سرم را به طرف صاحب صدا برگرندانم و با دیدن آرین لبخندی زدو وگفتم:سلام,آرین خان..رسیدن به خیر
او هم با شادمانی پاسخ داد:ممنون,مشتاق دیدار تون بودم منتهی بچه ها میگفتند ممکنه شما نیایید..خوشحالم که تشریف آوردید
-ممنون,راستش به خاطر حجم زیاد درسها یه مدتی میشه دیگه در مهمانیها شرکت نمیکنم ولی امشب را به خودم استراحت دادم
-در هر حال خیلی خوش آمدید..
-مرسی,آرزو خانم کجا هستند؟

ادامه دارد  ....

جمعه 3 تیر 1390 - 9:45:43 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


هیچکس دنبال خدا نبود


حس می کنم که اینجایی


پیشاپیش عید فطر مبارک


اندکی تامل


بچه ناف تهران


زندگی را نخواهیم فهمید اگر


ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم 2


ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم 1


دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم


عرض تسلیت به تمامی مسلمین جها ن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

56772 بازدید

20 بازدید امروز

18 بازدید دیروز

205 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements